هر که در این بزم مقرب تر است ...
جام ِ بلا بیشترش میدهند ...
|
به نام ِ خدایی که،
فکر میکردیم دوستمون نداره؛
ولی فهمیدیم:
نه!دوستمون داره!
حتی فکر کردنشم خیلی سخته!
فکر کردن ِ پایان ِ این شروع
که این روزا آخرین روزاشه
و دیگه داره تموم میشه!
دوست دارم ساعت ها توی ِ این پایان بمونم!
ساعت ها توی ِ این ساعت توقف کنم
و هیچوقت تکون نخورم!
انگار همین دیروز بود که تازه شروع شده بود!
یعنی امسالم بچه های ِ کنکوری ِ این مدرسه
عین ِ بچه های ِ پارسال میشن؟!
امسال چی میشه؟!
منکه با هر زوری باشه خودمو همون زهرا نگه میدارم!
با هر بالا و پایینی که بشه!
اما...
امسال یه حال ِ دیگم!عین بقیه ی ِ سالا نیستم!
آخه امسال فرق داره!همه چیزش...
از الف ِ ادبیاتش تا ی ِ پایان ِ شیمی!
یادش بخیر!
دبستان.ادبیاتم بد نبود!
گفته بودن علم بهتر است یا ثروت!
منم واسشون نوشتم!
باز هم یک مسئله ی ِ تکراری!باز هم یک متن تکراری!
عجب مقایسه ای!مقایسه ای که در مغز نمیگنجد!
و به واقعیت نمیرسد!!
علم رابطه ای با ثروت ندارد!!!
این پیوندی قیلون ایست!عشق است!ایمان است!
این علم قیلون ِ خداست!
با تو آمدیم و میخواهم با تو از اینجا بروم!
پس هرگاه خواستم تا از اینجا بروم،
تو زین و ریحانت را بیاور،
تا من بر آن سوار شوم
و پاک تر و منظم تر به سوی ِ خدا روم!
آره دیگه... از این داستانا...
و حالا من میخوام اون علمو بدست بیارم...
خلاصه دیگه شروع شد!
انگار همه چیز یهویی بود!
البته هرچیزی که میشه خاطره ی ِ خوب،
انگار یهوییه!
همه چیز یهویی بود!یهویی شروع شد!یهوییم تموم!
یادش بخیر!
تکرار کردنا،خنده ها،شوخی ها،گریه ها،
اذیت کردنای ِ استادا و گله گذاریای ِ بچه ها!
کلاسای ِ فوق العاده و تکنیک حلا!
از شنبه بگیر تا 4 شنبه!
از شنبه صبح با چه کلاسی شروع میشد و
4 شنبه بعدازظهر چجوری تموم میشد!
دیگه آخراش بخاطر کلاسا و همایشا از این ور ِ تهران به اون ور میرفتیم!
مارکوپولویی شده بودیم واسه خودمون!
از خواب گرفتن ِ بچه ها سر ِ کلاس گرفته،
تا عصبانی شدن ِ استادا!
از شادی و قهقهه ها گرفته،
تا روزایی که استادا
صداشونو تو کلاس جا میگذاشتن و خودشون میرفتن!
بعضی اوقات میومدن به زور از کلاس میاوردنشون بیرون که
ول کن!ارزششو نداره!بابا چقدر داد میزنی!
اما نه!اشتباه میکنین!شما ارزشه بچه های ِ منو نمیدونین!
و این بود جواب ِ استادا!
یادش بخیر!
لحظه لحظه ها و ثانیه هاش!
از بداخلاقیا و جواب ندادن ِ استادا گرفته،
تا بامعرفتی و یک دلی و پاکی ِ ما بچه ها!
از جون ِ دل گذاشتن ِ استادا تو کلاس گرفته،
تا درس خوندن ِ خیلی از ماها
که حتی با خیلی از درسا مشکل داشتیم اما از رودربایستی ِ استادا
دیگه مجبور بودیم خوب بخونیمشون!
از نگرانی ِ ما بخاطر ِ تموم نشدن ِ درسا قبل ِ عید گرفته،
تا تندتند درس دادن ِ استادا و خستگی ِ ما!
از اشک ِ حلقه زده تو چشمای ِ بچه ها توی ِ اون روزای ِ آخر گرفته،
تا صحبت ها و دلگرمی های ِ استادا!
بالاخره از خودم گرفته،
با اون خوابای ِ آشفته ی ِ شبانگاهی
و هزار بار از شب تا صبح از خواب بیدار شدن
و هزار تا خستگی و فشار و اذیت شدنایی که امسال بهم وارد شد
تا این آرامشی که الان دارمش!
دردسرت ندم!
از 22 تیر ِ 91 گرفته،
تا 7 امین روز ِ تیر ِ 92!
همه و همه تموم شد!الانم روزای ِ آخرشه!
خیلی زود تموم شد!باورم نمیشه!یعنی میشه؟!
آره خب!مگه یادت نمیاد همه استادا میگفتن عین ِ برق میگذره؟!
خب گذشت دیگه!
یادش بخیر!
مشاورمون میگفت کنکور دوی ِ ماراتونه!
مبادا وسطش از نفس افتاده باشیا...!
امسال برام عین ِ پازل بود!
این روزا دیگه داره آخرین قطعه های ِ پازلم شکل میگیره!
پازلم داره تموم میشه!
فکرشو بکن!چقدر قشنگ میشه من این پازل ِ خوش نقشو،
که این همه براش زحمت کشیدم و با یه دنیام عوضش نمیکنم،
قاب کنم و آویزونش کنم روی ِ دلم!
که اگه یه روزی،یه کسی،
یه اسمی از امسال برد،
دوباره یاد ِ تیکه های ِ قشنگ ِ پازلم بیوفتم
که اون همه براش زحمت کشیدم!
---------------------------------------------
زهرا نوشت 1 : خدایا!همه اونایی که توی ِ تکمیل کردن ِ این پازل
کمکم کردن رو خیرشون بده!
زهرا نوشت 2 : زندگی صحنه ی ِ یکتایی هنرمندی ِ ماست!